باید قدم بزنم 

گاهی اوقات چیزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند 
من روحم را حبس نکرده ام. 
به اینکه انسان عجیبی هستم اعتراف می کنم ! 
من خدا را در آغوش کشیده ام. 
خدا زیاد هم بزرگ نیست. 
خدا در آغوش من جا می شود، 
شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است. 
خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم . 
تب می کنم و هذیان می گویم. 
خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه دچار مستی می شوم. 
خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی. 
و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غیر قابل بخششند. 
می دانم زیاد مهمان نخوام بود. 
این را نه از خود که پدر آسمانی به من گفته است. 
زمان می گذرد. 

همیشه سعی می کنم خوب باشم و همیشه بد می مانم. 
باید کمی قدم بزنم تا فکر کنم. 
من برای اینکه برای کسی که دوستش دارم شعر بگویم هم باید قدم بزنم . 
مدتی هست که خیلی افسرده ام. 
از اینکه چیزی می نویسم احساس بدی به من دست می دهد. 
من روح خودم را معتاد به زنده بودن کرده ام. 
و از این متاسفم. 
و بیشتر از این تاسف می خورم که روزهایی که سعی می کردم مورچه های سیاه را لگد نکنم 
ناخواسته غنچه های بوته گلی را لگد مال کردم. 

من این روزها مدام هذیان می گویم 
آسمان برای من بنفش است .


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:ای آخ آخ آخ, | 19:42 | نویسنده : hamama |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.